دوستان عزیز،
جوالدوز هستم، دامت برکاته.
تو شمارهٔ قبلی براتون گفتم که چی شد سر از بندرعباس در آوردیم. نکتهٔ جالب اینه که اون روزا و تو اوج درگیریهای جنگ، یکی از امنترین شهرهای منطقهٔ جنوب، بندرعباس بود. اما برای ما که از آب و هوای معتدل اصفهان و کوچههای چهارباغ و زایندهرود کوچ کرده بودیم، بندرعباس چیزی شبیه جهنم بود. خیلی طول کشید که با گرما و شرجی کنار بیایم، اما الان که در کانادا زندگی میکنم، گاهی اوقات دلم برای شرجی بندر تنگ میشه. برای بوی گند آب «گنو»، بازار ماهیفروشها و بازار «اِوَزیها»*.
ماههای اول حضور تو بندر مصادف شد با تجربهٔ تابستون داغ و بعد از اون هم شروع مدارس. از همه چیز سختتر اختلاف فرهنگی ما بود. از نظر من و برادرم، بچههای بندر بیادب بودن که اونقدر شلوغ میکردن. اما بعدها فهمیدم که این همه شلوغی خاصیت بچههای گرمسیره. اونا همش در حال بزن و برقص بودن. قبلاً هم آبادان زندگی کرده بودیم، اما شاید تأثیر رفتار انگلیسیها با آداب و رسوم خاصشون روی بچههای آبادان، اونها رو متمایز میکرد.
معلمی داشتیم به نام آقای ضابطی. شیرازی بود و با لهجهٔ غلیظِ شیرینِ شیرازی، فارسی درس میداد. ارادت زیادی به «حضرت سعدی» داشت و بهقول خودش، دستش خیلی «مُهر» بود. یعنی وقتی تصمیم میگرفت گچ رو به سمت کسی پرت کنه، ردخور نداشت. فقط کافی بود جایی رو نشونه بگیره و گچ رو پرت کنه. یه بار برای زهرچشمگرفتن، خرمگس بزرگی رو روی دیوار با گچ زد، همچین که با دیوار یکی شد.
یه روزی تو شیفت بعدازظهر، از اون روزا که شرجی بالا بود و همه خیس عرق، ناغافل شروع کرد به سؤال پرسیدن. خدا خدا میکردم که به من نرسه، اما الله بختکی دستش رو میذاشت روی دفتر حضور و غیاب و اسمی رو میخوند. همکلاسیهای شلوغ بندری تو کلاس آقای ضابطی مثل موش بودن. جیک کسی در نمیاومد. اسم منو که صدا زد، دیگه فشار خونی تو رگهام حس نمیکردم. درس رو خوب میدونستم اما همیشه از امتحان میترسیدم. سؤالی پرسید که جوابش رو صددرصد میدونستم، اما نمیدونم چرا زبونم بند اومد. یه دفعه دیدم گچی رو برداشت و تو کسری از ثانیه به طرفم پرت کرد.
صفیر گچ رو از کنار گوش چپم شنیدم و بلافاصله صدای اصابتش رو به پیشونی همکلاسی پشتِ سریم. امکان نداشت اشتباه کنه. سرم رو برگردوندم و دیدم خال هندی سفیدی وسط پیشونی اشکان هست و همونطوری که انگشتش روی هوا بود چشاش از کاسه در اومده بود و بهتزده به آقای ضابطی نگاه میکرد.
آقای ضابطی هم در حالی که به ما نزدیک میشد، طبق عادت با انگشت وسط عینکش رو بالا زد و رو به اشکان گفت: «مَیْ هزار بار نگفتم، تا وقتی از شومو سؤالی نشده، جواب ندید؟ بَرِی چیچی دَسِّته بُردی بالو؟»
اشکان تهرانی بود و پدرش کارشناس گمرک. همونطوری، بهتزده با اشاره به من گفت: «آقا آخه این جواب نداد…»
آقای ضابطی کمر راست کرد و سرش رو هم به همه سوی کلاس چرخوند و گفت: «ایره میگم و دیگه تکرار نَمیکنم، آویزهٔ گوشتون کنید که برای همهٔ عمر به دردتون میخوره. تُ وقتی اَزَتون سؤال نشده، جواب ندید. وقتیَم چیزی رِ نَمیدونید الکی اظهار فَضل و خودشیرینی نکنید. شِنُفتید؟!»
زنگ تفریح خورد و من و اشکان همدیگه رو هاج و واج نگاه میکردیم.
نوک تیز جوالدوز امروز به سمت اون کسائیه که بدون اطلاعات کامل و معلوم نیست برای چی، زیر هر پستی حتماً باید کامنت بذارن! اصلاً اگه کامنت نذارن یه چیزی وول میخوره تو تنشون و اونقدر از اون تو سیخونک میزنه که بالاخره طاقت نمیارن و یه چیزی زیر پستها مینویسن.
مثلاً طرف پست میذاره تو همین گروه «همیاری ایرانیان ونکوور»: «کسی از دوستان هست که صبح زود از کوکئیتلام بره داونتاون و منم همراه خودش ببره؟»
و کامنت ملت همیشه در صفحه: «صبح زود میری داونتاون چهکار؟»، «خونهتون رو عوض کن راحتتر بری سر کار»، «من الان ۳۰ ساله کوکئیتلام هستم هر روز دارم با اتوبوس میرم، مردم چه توقعا دارن والّا!» – «من ماشین ون دارم میتونم ببرمتون»، و نفر بعدی زیرش کامنت میذاره: «ماشین ونتونو نمیفروشید؟»
و خلاصه همه چیز مینویسن الّا جواب اون بنده خدا رو. یا مثلاً یه نفر مینویسه: «خانمی به کمک ما احتیاج داره» و کامنتها سرازیر میشه: «قصد ازدواج ندارن؟»، «مراقب کلاهبردارا باشید»، «چه کمکی میخوان؟ اینجا کاناداست.» یه جوری میگه اینجا کاناداست که انگار توی کانادا کسی نیاز به کمک نداره. یکی دیگه میاد مینویسه: «ما وقتی اومدیم کانادا، کسی اینجا نبود کمکمون کنه، ای بابا… مردمِ پر توقع…»
اصلاً همین «اینجا کاناداست» رو بعضیا یه جوری مینویسن که سؤالکنندهٔ بیچاره یه لحظه شک میکنه میره پاسپورتشو نگاه میکنه که نکنه خدای نکرده آفریقا پیاده شده و تا حالا فکر میکرده کاناداست.
خُب، آخه خانوم… آقا… مگه نمیشه چیزی توی این دنیا باشه و ما ندونیم؟ چرا باید برای هر چی یه چیزی بگیم؟ بیاید کمی فکر کنیم که خیلی وقتا سکوت ما ممکنه بیشتر به درد آدما بخوره…
اینجاست که میگم ای کاش آقای ضابطی بود و یه دونه از اون گچا پرت میکرد…
* اِوَز (Evaz)، شهری در استان فارس و منطقهٔ لارستان که نام بازاری در بندرعباس از این شهر گرفته شده است.